گفتم کجا، گفتا به خون
گفتم چه وقت، گفتا کنون
گفتم سبب، گفتا جنون
گفتم مرو،خندید و رفت
گفتم که بود، گفتا که یار
گفتم چه وقت، گفتا قرار
گفتم چه زود، گفتا شرار
گفتم بمان، نشنید و رفت...
در کجای قصه ها باید ز دلتنگی نوشت
تا به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت؟
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟
یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟
بهر دیوار محبت تا به کی در انتظار؟
خسته از این زندگی با غصه های بی شمار؟؟؟!
بچه ها امروز میخوام برم شیراز...
تا جمعه اینترنت ندارم...
می میرم به خدا...
حالا واسه شاد شدن روحم به جای صلوات، نظر بذارید...
هر کسی میخواهد من و تو "ما" نشویم
دیده اش گریان و ...
سینه اش سوزان و...
دل او نالان و ...
خانه اش ویران باد!
.
.
بچه ها همه با هم دسته جمع بگین آمین...
این متن هم برای دختر دایی باران اگه بخواد....
اشک هایت لب پرتگاه پلکت ایستاده اند و تو مجبوری لبخند بزنی...
از این سخت تر سراغ داری؟؟؟؟