نه!
کاری به عشق ندارم!
من هیچ کس و هیچ چیز را در این زمانه دوست ندارم!
انگار این روز ها چشم ندارد من و تو را یک روز خوشحال و بی ملال ببیند!
زیرا هرچیز را دوست تر بداری،حتی اگه یک نخ سیگار یا زهرمار هم باشد،از تو دریغ میکنند!
پس باهمه ی وجودم خودم را به مردن میزنم!
تا روزگار دیگر کاری بامن نداشته باشد...
این شعر هم ناگفته میگذارم
تا روزگار بویی نبرد
گفتم که...
کاری به عشق ندارم!
قیصر امین پور
اگر به خانه ی من امدی برای من
ای مهربان
چراغ بیاور!
و یک دریچه که از ان به ازدحام کوچه ی خوشبختی بنگریم!
اگر روزی کسی از من بپرسد که دیگر قصدت از این زندگی چیست؟
به او گویم که چون میترسم از مرگ مرا راهی به غیر از زندگی نیست
من تمنا کردم که تو بامن باشی وتو به من گفتی هرگز،هرگز...پاسخی درشت و سخت.و مرا غصه ی این هرگز،کشت....