ایینه پرسید که چرا دیر کرده است؟
نکند دل دیگری او را سیر کرده است
خندیدم وگفتم که او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیرکرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است.شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم ایینه و گفت:احساس پاک تو را زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی!
گفت:خوابی!او سال ها دیرکرده است
در ایینه به خود نگاه میکنم.
اه!عشق تو عجیب مرا پیرکرده است
راست گفت ایینه که منتظر نباش!
او برای همیشه دیرکرده است!
دلم میخواست پنجره ای بودم تا به وسیله ی دست های گرم و زیبای تو در زمستان سرد خاطره ها باز میشدم. یا در غروبی دلسوخته دست های لطیف تو بر روی صورت شفاف و بی رنگ خود احساس میکردم.
دلم میخواست پرونده ای بودم تا نامه ی رازهای خود را بر پایم میبستی و برایم ارزوی خوشبختی میکردی.و یا برایم دستی از روی لطافت ومهربانی میکشیدی تا درد های دل زخمی و مجروحم را به فراموشی بسپارم.
اما افسوس........