دلم میخواست پنجره ای بودم تا به وسیله ی دست های گرم و زیبای تو در زمستان سرد خاطره ها باز میشدم. یا در غروبی دلسوخته دست های لطیف تو بر روی صورت شفاف و بی رنگ خود احساس میکردم.
دلم میخواست پرونده ای بودم تا نامه ی رازهای خود را بر پایم میبستی و برایم ارزوی خوشبختی میکردی.و یا برایم دستی از روی لطافت ومهربانی میکشیدی تا درد های دل زخمی و مجروحم را به فراموشی بسپارم.
اما افسوس........
گفتم:تو شیرین منی!
گفتی تو فرهادی مگر؟
گفتم خرابت میشوم!
گفتی تو ابادی مگر؟
گفتم ندادی دل به من!
گفتی تو جان دادی مگر؟
گفتم ز کویت میروم!
گفتی تو ازادی مگر؟
گفتم فراموشم مکن!
گفتی تو در یادی مگر؟...
ز فراغ سینه سوزت،غم سینه سوز دارم
گل من قسم به عشقت،نه شب و نه روز دارم
به دوگونه لطیفت،به دو چشم اشکریزم...
که به راه عاشقی ها ز بلا نمیگریزم
به تو ای فرشته ی من،گل من،ترانه ی من
که جدایی از تو باشد غم جاودانه ی من
چون تو در برم نباشی،غم بی شمار دارم
تو بدان که باغم تو، غم روزگار دارم...
بر سرخاک تو اشک سرخ میبارم هنوز
در فراغ روی تو محزون و افکارم هنوز
طالع بدبین که بعد رفتن تو زنده ام
ازغم این زندگانی خون به دل دارم هنوز
یادی از ماکی کند ان کس که بر ما تکیه داشت؟
گرچه من از عشق او سرشار و لبریزم هنوز
من کیم از بعد تو؟جز هرزه خاری،خوار وپست
کزبد اقبالی به بار یار سربارم هنوز
ای اجل!تا چند برما سرگردانی میکنی؟
2سالی بگذشته ومشتاق دیدارم هنوز
آه!برخیز از خاک و بنگر غربتم
مینگر کزدرد غربت سخت بیمارم هنوز
دومین تابستان زندگیم بدون مادربزرگم سپری شد...
در طلوع یک دوست هرگز غروب نیست. پس زندگی کن به خاطر کسی که دوسش داری...